محمدمهديمحمدمهدي، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

مهدی بهار مادر

شانزدهمین بیست و نهم....

سلام تک ستاره دل مامان.... دیروز بیست ونهم مرداد بود و شما وارد شانزدهمین ماه زندگیت شدی.زندگی ای که به زندگی من معنا داد و بودن را از کلمه به حقیقت تبدیل کرد. بودنت بودن تمامی زیباییهای دنیاست و نفسهایت شمیم خوشبوترین گلهای بهاری...  گل بهار مادر : با تو بهار همیشگی ست .بهار را دوست دارم حتی در اوج گرمای تابستان چون با تو بهار برایم جاودان شده است .وحتی نم نم باران پاییزی هم بوی خوش بهار می دهد و دانه های برف زمستان نیز شکوفه های گیلاس را می ماند در اردیبهشت...چون تو اینجا با من هستی.... روزهای زندگیت همیشه بهاری ....تولدت مبارک... عاشقانه دوستت دارم .نفسسسسسسسسسسسسم.   .
30 مرداد 1390

سلامی دوباره به زندگی

سلام همه زندگی مامان... یه چند روزی اینترنتم مشکل داشت نتونستم آپ کنم. ولی حالا دوباره اومدم. دیوز با هر زحمت و مکافاتی بود  اقا رو راضی کردم تا برای کلاس فرانسه و یوگا اسم بنویسم. نمی دونم چه حساسیتی روی فرانسه داره که دوست نداشت من برم و یاد بگیرم. البته یه حدسهایی می زنم . چون آبجی کوچیکه با و جود اینکه اونجا زندگی می کنه هنوز نمی تونه خوب حرف زنه وو بفهمه و می دونه که اگه من برم کلاس دست همه رو از پشت می بندم زیاد مشتاق نبود ولی خوب مهم اینه که من اگه بخوام یه کاری رو انجام بدم میدم و دیروز بالاخره ثبت نام کردم. واسه کلاس یوگا هم رفتم و پرسیدم و میخواستم بعد از مسافرتی که اگه خدا بخواد هفته آینده قراره بریم شروع کنم ولی امروز با د...
26 مرداد 1390

وقتی تو می خندی.....

پسرم.... وقتی تو می خندی، شاخه های خشک درختان حتی در وسط زمستان جوانه می زنند.. وقتی تو می خندی ،شکوفه ها غنچه می شوند .... وقتی تو می خندی ،غنچه های نیمه باز می شکفند و گل می شوند.... وقتی تو می خندی، عطر گلها تمامی شهر را لبریز می کند.... وقتی تو می خندی، ستاره ها چشمک می زنند و ما ه قرص کامل می شود... وقتی تو می خندی ،پروانه و سنجاقک ها دست در دست هم به رقص در می آیند... وقتی تو می خندی بلبلان عاشق می شوند و گنجشکان حیاط آواز سر می دهند ... وقتی تو می خندی فواره ها سر بلند می کنند و ماهی گلی های غمگین تنگ بلور تند تند لب می زنند.. وقتی تو می خندی غمها پر می کشند و تا نا کجا آباد می روند... وقتی تو میخندی.... ...
15 مرداد 1390

خانه کودکی های مادر...صدای خورشید

سلام پسر ناز و شیطونم... امروز دهم مرداد نود ..در چهارمین سالروز پیوندم با پدرت ، از صبح یاد خاطرات کودکی ام افتاده ام.. یاد روزهایی که بی اندیشه فردا روزها را سپری می کردم و از همه مهمتر یاد خانه کودکی هایم... خانه ای که با همه کوچکی پر بود از صمیمیتی که با نقل مکان به خانه بزرگ و مجلل برای همیشه رخت بر بست... خانه ای با حیاطی شصت هفتاد متری که حوضی نقلی در وسط آن نشسته بود و ماهی گلی های چند سال عید در آن جا خوش کرده بودند و حسابی تپل مپل شده بودند.از بس که مامان هر روز برنج در حال جوش برایشان  با دندان نرم می کرد و میریخت.و باغچه ای فسقلی که با همه کوچکی اش بسته به فصل پر بود از گلهای ناز و مروارید و بنفشه و انامان و یاسی ک...
10 مرداد 1390

مامانی بیمار ...

سلام پسرم : هفته گذشته واسه من هفته سختی بود .حالم خیلی بد بود. سردرد و سر گیجه  و تهوع و سوزش سر خیلی شدید داستم و دکتر سه روز واسم استعلاجی نوشت امروز هم که سر کار اومدم معاونمون گفت رنگ به رو ندارم و نباید میومدم تا بهتر میشدم. همش تقصیر خودم هست .از س سخت میگیرم . یکی نیست بگه بابا بزن بر طبل بی عاری که ان هم عالمی دارد. راستی فردا شب برای اولین بار یه عروسی از فامیل بابات دعوتیم. شنبه هم می خوایم بریم و شما رو مهد کودک ثبت نام کنیم چون خانوم جونتون گفتن دیگه نمی تونن شما رو نگه دارن . شاید یکی از دلایل بیماری من هم شوک وارده از این موضوع بود. خدا کنه هر چی که خیره پیش بیاد. خیلی عاشقتم.فعلا بای ...  ...
6 مرداد 1390
1